۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

۲۴

ابودیزل نقل میکند روزی دافی تینیجر بر امام وارد شد و به ایشان گفت که عاشق امام شده است. نقی هم طبق عادت گذشته فرمود: لیاقت تو برادر من است که پشت تو ایستاده. عفیر که پشت درب دفتر امام ایستاده بود و حرف ها را میشنید، خیلی سریع جفتک اندازان خود را به پشت آن دختر رساند.
دختر تا عفیر را دید، یک دل نه صد دل عاشقش شد و قرار عروسی گذاشتند و از امام خواستند تا همان جا صیغه محرمیت و عقد را یکجا جاری کند.
نقی که با چشمانی گرد نظاره گر اوضاع بود فرمود: قاعدتا نباید اینطوری میشد!

برگرفته از کتاب داستانهای باورنکردنی ائمه اطفار - نوشته خلبان مرتضی مطهری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر